ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می در کفم نه تا ز سر
برکشم این دلق ازرق فام را
گرچه بدنامی است نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
باده در ده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را
دود آه سینه سوزان من
سوخت این افسردگان خام را
محرم راز دل شیدای من
کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
از سر دنیا گذشتی غم مخور
خوش بخور هم خوش بدار ایام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
حافظ
منبع:http://ispahan.persianblog.ir/post/1129